روز آزمون بود. این روز هم مثل صدها روز دیگری بود که سپری کرده بودم. طبق عادت همیشگی‌ام صبح زود از خواب بیدار شدم. ترجیح دادم قدری در هوای آزاد تنفس کنم. می‌دانستم که روز خاطرانگیزی خواهد بود و بعد از آن، روزهای جدید با تجربه‌ای نو در انتظارم خواهند بود. بعد از خوردن صبحانه و برداشتن وسایل مورد نیاز، راهی محل برگزاری کنکور شدم. در مسیر به اطرافم توجه می‌کردم. مدت‌ها بود که حرکت اتومبیل‌ها را با دقت نگاه نکرده بودم. دیدن مردم، مغازه‌دارها و حتی نانوایی که مشغول آماده کردن خمیر نان بود، برایم لذت‌بخش بود. در همان حال تنها به دو چیز فکر می‌کردم: اول این‌که تمام تلاشم را کرده بودم و آمادگی لازم برای شرکت در کنکور را داشتم و نتیجه هر چه می‌شد قبول می‌کردم؛ دوم این‌که مطمئن بودم آینده‌ای روشن در انتظارم است.

به حوزه که رسیدم در میان آن‌ همه شلوغی دوستانم را پیدا کردم و با هم حرف زدیم و خندیدیم. وقتی وارد حوزه شدم، صندلی‌ام را پیدا کردم و نشستم. طولی نکشید که آزمون آغاز شد. با آرامش دفترچه را برداشتم و بدون این‌که ترتیب آن را به هم بزنم پاسخ‌‌گویی را شروع کردم. با استفاده از تکنیک‌هایی که آموخته بودم توانستم زمان را به‌خوبی مدیریت کنم و همه‌ی سؤالات را دست‌کم یک بار بخوانم. تنها به سؤالاتی پاسخ می‌دادم که مطمئن بودم جوابشان را می‌دانم. در وارد کردن پاسخ‌ها در پاسخ‌برگ دقت می‌کردم. گذر زمان را متوجه نشدم تا این‌که آزمون تمام شد و راهی خانه شدم. به خانه رسیدم و استراحت کردم. حالا وقت کافی برای استراحت و تفریح داشتم.